آریامآریام، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

آریام عشق زندگی مامان و بابا

تو همیشه مهربونی

صبح وقتی از خواب بیدار میشی و چشمهای قشنگت رو باز میکنی، با یه لبخند شیرین میای تو بغلم و دستهات رو حلقه میکنی دور گردنم. صورتت رو میچسبونی به صورتم و یه بوس محکم. دلم ضعف میره و هزار بار میگم دوست دارم...تو هم نگاه میکنی تو چشمهام و میخندی. با این عشقی که به من میدی، روزم چه زیبا شروع میشه عزیزم. ازت میپرسم مامان، بابا و .... رو چند تا دوست داری؟ انگشتهای اشارت رو میاری بالا و میگی:ده. میگم عشق مامان کیه؟ دست کوچولوت رو آروم به سینه میزنی و به خودت اشاره میکنی. چقدر من خوشبختم که تو تمام عشقمی. وقتی بابا از کار برمیگرده، مثل سایه دنبالشی و وقتی میخواد چند دقیقه استراحت کنه، میری کنارش و رو پنجه می ایستی. صورتت رو میذاری رو دستش و میبو...
23 مرداد 1391

15 ثانیه

عزیزکم امروز تونستی 15 ثانیه بایستی، بدون کمک و بدون تکیه کردن به چیزی، محکمتر و طولانی تر از همیشه. پاهای کوچولوت نلرزیدند و خم نشدند و همراهیت کردند تا لذت شیرین ایستادن و مستقل شدن رو احساس کنی. مامان و بابا خوشحال شدند، برات دست زدند و هورا کشیدند. خودت هم ذوق کردی و برای خودت دست زدی. اونقدر این تجربه رو دوست داشتی که بارها بلند شدن و افتادن رو امتحان کردی. چند دقیقه بعد هم لبه مبل رو گرفتی و بلند شدی. چند بار افتادی، اما پشتکار پسر قوی ما بیشتر از این چیزها بود. بهانه قشنگ زندگی، روزی که به تنهایی اولین قدم رو برداری، مامان و بابا از خوشحالی بال در میارند و مثل همیشه و هر لحظه خدای مهربون رو شکر میکنند (نهم اردیبهشت 91). ...
11 مرداد 1391
1